خواهر زاده

خواهرزادم ۴ سالشه .. یکی دو ساعت اومد مغازه پیش من بود. 

پشت میز کنار خودم یه ۴پایه براش گذاشتم رفت روش وایستاد تا قدش برسه به میز. 

من داشتم با مشتری صحبت میکردم.  

یعنی هر چی از دهن من در میومد به مشتری میگفتم ; خواهر زاده ی گرامی دقیقا همونو تکرار میکرد به مشتری میگفت.اصلا نمیذاشت جمله ی من تموم بشه.خیلی هم جدی بود.

من: 

آخرش مشتری می خواست پولو بده ...خواهرزادم برگشت گفت: بده من. 

مشتری: بفرما آقا.آفرین چه پسره خوبی ...از همین الان داره فروشندگی تمرین میکنه ؟ 

وقتی بزرگ شدی بیا به بابا کمک کن باشه؟ 

من : بچه ی من نیست..خواهر زادمه... 

مشتری : اشکال نداره میاد به دایی اش کمک میکنه .... 

من : نه ...علی(خواهر زادم) میخواد بزرگ بشه درس بخونه ...مهندس بشه...دکتر بشه...  

مگه نه علی؟ 

علی : نخیر ...حوصله ندارم...فعلا که میخوام برم مهد کودک...

   

آبجی بزرگه

یه دختر۷-۸-۹-۱۰ساله اومد مغازه همه چیز رو نگاه میکرد قیمت همه چیز رو هم می پرسید . 

برگشتم بهش گفتم : خوب چی میخوای بگو من کمکت کنم ؟ 

دختره: تولده خواهرمه ...نمیدونم براش چی بگیرم.؟؟ 

من : خوب خواهرت چند ساله اس؟ بزرگه؟ 

دختره: آره بابا ...خیلی بزرگه ...دوم راهنماییه(اینو با صدای خیلی بلند گفت دستش رو هم میبرد بالا که مثلا قد خواهرش رو نشون بده)

IQ

یه دختره اومد تو مغازه و گفت: ببخشید خاله ی من اینجا نیومده؟ 

من : بله؟ خاله ی شما؟ مگه من خاله ی شما رو میشناسم؟ شما رو نمیشناسم چه برسه به خاله تون 

دختره: آخه ما با هم اینجا قرار داشتیم .نیومده هنوز .گفتم شاید اومده من نبودم. 

من : آها .از اون نظر.... 

------------------------------------------- 

 روبروی مغازه یه کوچه هست از اول هفته یه سرباز و گذاشتن سر کوچه وایسه حالا نمیدونم علتش چیه.  

حالا هر وقت چشمم میوفته اونور خیابون میببینم این سربازه به تلفن عمومی آویزونه. 

نمیدونم واقعا کی وقت میکنه یه کم به وظیفه اش عمل کنه. 

-------------------------------------------- 

تا حالا چیزی بد مزه تر از شلغم خوردین؟؟؟

رویای صدا

تو مغازه نشسته بودم سرم پایین بود داشتم جدول حل میکردم.

یه نفر در و باز کرد اومد تو و با صدای کلفتی گفت: ببخشید آقا کیف پول مردونه دارین؟ 

من سرم همچنان پایین بود جواب دادم: نه آقا نداریم. 

بعد سرمو بلند کردم که بگم رفتین بیرون در و ببیندین یه دفعه دیدم اون یه نفر خانومه نه آقا.

منو با خودت ببر

چند تا مشتری خانوم اومدن تو مغازه منم مشغول صحبت با اونا بودم یه دفعه چشمم افتاد رو صندلی دیدم یه دختر ۲-۳ ساله رو صندلی نشسته خیلی بامزه و بانمک بود دیگه حواسم بهش نبود تا سرم خلوت شد و همه مشتری ها رفتن بعد رفتم رو صندلی بشینم یهو چشمم افتاد به اون دختر بچه هنوز رو صندلی نشسته بود. 

کسی هم تو مغازه نبود زود رفتم دم در دنبال همون خانومایی که تو مغازه بودن . 

انگار آب شده بودن منم نمی تونستم بچه رو تو مغازه تنها بذارم برگشتم تو مغازه و مشغول بچه داری شدم بچه رو بغل کردم سعی کردم با زبون خودش باهاش صحبت کنم و آدرس خونشونو بگیرم . 

من : اسمت چیه عمو جون؟ 

بچه :غش غش می خندید (انگار اومده بود سیرک) 

من:خونتون کجاست؟ مامانت کو؟ 

بچه: 

جالب اینه که اصلا هم احساس دلتنگی نمیکرد.  

حدود نیم ساعت - ۴۰ دقیقه گذشت تا بالاخره این مامان مهربون یادش اومد بچه اش رو یه جایی جا گذاشته. 

(تمام این مدت نگران این بودم که بچه سر راهی نباشه- که خدا رو شکر اینطور نبود)