منو با خودت ببر

چند تا مشتری خانوم اومدن تو مغازه منم مشغول صحبت با اونا بودم یه دفعه چشمم افتاد رو صندلی دیدم یه دختر ۲-۳ ساله رو صندلی نشسته خیلی بامزه و بانمک بود دیگه حواسم بهش نبود تا سرم خلوت شد و همه مشتری ها رفتن بعد رفتم رو صندلی بشینم یهو چشمم افتاد به اون دختر بچه هنوز رو صندلی نشسته بود. 

کسی هم تو مغازه نبود زود رفتم دم در دنبال همون خانومایی که تو مغازه بودن . 

انگار آب شده بودن منم نمی تونستم بچه رو تو مغازه تنها بذارم برگشتم تو مغازه و مشغول بچه داری شدم بچه رو بغل کردم سعی کردم با زبون خودش باهاش صحبت کنم و آدرس خونشونو بگیرم . 

من : اسمت چیه عمو جون؟ 

بچه :غش غش می خندید (انگار اومده بود سیرک) 

من:خونتون کجاست؟ مامانت کو؟ 

بچه: 

جالب اینه که اصلا هم احساس دلتنگی نمیکرد.  

حدود نیم ساعت - ۴۰ دقیقه گذشت تا بالاخره این مامان مهربون یادش اومد بچه اش رو یه جایی جا گذاشته. 

(تمام این مدت نگران این بودم که بچه سر راهی نباشه- که خدا رو شکر اینطور نبود)

چیز * چیز

یکی از مشتری های همیشگیم اومد مغازه و گفت: سلام آقای چیز میشه اون چیز و از تو چیز بدین ببینم. خیلی چیزاتون قشنگه.

من :ببخشید خانوم چیز لطفا خودتون اون چیز و از تو همون چیز بردارین. 

اینو گفتم تازه متوجه شد چی گفته. 

(واقعا متاسفم براتون که فکر بد کردین)