وقتی بابا شدم

یه زن و شوهر با یه پسر ۳- ۴ ساله چند وقت پیش اومده بودن مغازه. 

زنه داشت خرید می کرد مرده و پسرش رو صندلی نشسته بودن. 

پسره با باباش داشت صحبت میکرد منم گوشم به حرفهای اونابود. 

پسره میگفت:بابا ؟ 

باباش : بله؟ 

پسره: وقتی من بزرگ شدم بابا شدم , تو آقاجون میشی , بعد آقاجون چی میشه؟ 

باباش: آقاجون همون آقاجونه دیگه. 

پسره:نه بگو آقاجون چی میشه؟ 

پسره گیر داده بود ول کن نبود. 

باباش:نمیدونم چی میشه.

نظرات 4 + ارسال نظر
دختری با دامن حریر پنج‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:34 ب.ظ http://www.patty.blogsky.com

سلام.
خیلی خاطرات جالبین که !!
مثل اون قضیه اتوبوس یا پسر شیطونه !!
واقعا آدم بیچاره میشه با این بچه ها
من هم یه همسایه داشتم اسمش شایان بود.بیچارم میکرد یه بار گرفتم زدمش
خیلی خوش گذشت
منم خوشحالم
شاید چون اتفاق های خوب هم برای من بد میشه !!
بستگش داره اتفاق خوب از نظر شما چی باشه؟
ولی با نوشته های شما میخندم.
ممنونم که باعث میشین بخندم

دختری با دامن حریر پنج‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:35 ب.ظ http://www.patty.blogsky.com

راستی !!
از این ۳پیچ شدن بچه ها خیلی خوشم میاد !!
وقتی که مامان و باباها دیگه جوابی ندارن و اونا خودشون رو پیروز میدونن !!

امین شنبه 6 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:24 ب.ظ http://polaris.blogsky.com

سلام
خوب شما میگفتی اقا جون میشه بابا بزرگه دیگه

دختری با دامن حریر شنبه 6 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:44 ب.ظ

آپم !!
پس چرا نمیاین؟!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد